در خنکای یک شب تابستانی، دختری با موهای بلوطی با لایت مسی و قرمز سفری به کوهستان داشت. شاید تا پاسی از شب ساکت در کنار منقل در شبی سرد و ساکت به دور از تکنولوژی، آرامشی از عمق وجودش حس نموده است. و من اینجا در گرمایی خرماپزان، با تش بادی آتشین، که گدازههای آن پوست صورتم را میگدازد. حس کردم که خوشبختی چه چیز سهلالوصول است. شاید با یک جام شراب، یک بلوط برشته، یک منقل کوچک و زمزمه یار دلنواز، بدست میآید. برای اینکه بتوان احساس کرد که سعادت همین چیزهاست فقط کافی است یک دل ساده و قانع داشت و قدر زمان را دانست. دنیای عزیزم! زندهبودن کافی نیست، باید زندگی کرد. باید زندگی را چلاند و تا آخرین قطره آن را بیرون کشید و نوشید. زندگی با عشق، با عشق من به تو، و بخشش تو، و فوران آتشفشان درونت، عشق در گذر ایام کمرنگ نمیشود. شروع عشق، شش دقیقه، شش ساعت، شش روز یا شش سال… فرقی نمیکند. عشق همان عشق است که هست. مثل عشق من به تو، که شصت سالگیمان را تصور میکنم. عشق بسی نیرومند است. عشقی که آغاز دوست داشتن است و پایان ناپیدا. بخوانید, ...ادامه مطلب