اگر بخواهم رک حرف بزنم حالم از همه چیز به هم میخورد. نه من قرار بود به جایی برسم و نه کل دنیا. همهی ما فقط ول میگردیم. در این فاصله هم کارهای کوچکی میکنیم. بعضی از ما حتی کارهای کوچک هم نمیکنیم. ولی رویهمرفته در زندگیام نمایش بدی نداشتهام. شاید بخشی از روی شانس بوده، شاید هم تلاش خودم. در مجموع زندگی تصادفی بیش نیس، مجموعهای از حوادث تصادفی. گاهی خوب، گاهی بد. البته همیشه خوب، خوب نیست و بد نیز بد. اهمیتی هم ندارد. به قول شاعر اهمیت در نگاه است. در این زندگی تصادفی حداقل شبها در خیابانها نخوابیدام. البته کلی آدم خوب هستند که در خیابان میخوابند. آنها احمق نیستند، شاید خوش شانس نبودند. شاید هم نبودن را بر بودن ترجیح داده اند. اگر قادر باشی شبها در رختخواب خودت بخوابی خودش پیروزی پرارزشی است بر قدرتها در این دنیای دون. رویهمرفته دنیا کمی تا قسمتی وحشتناک است. بعضی وقتها دلم برای تمام آدمهایی که درش زندگی میکنند می سوزد. گاهی هم برای خودم، چراکه مجبورم تنها در رختخوابم بخوابم. اصلا به جهنم! اغلب بهترین قسمتهای زندگی اوقاتی بودهاند که هیچکار نکردهای و نشستهای دربارهی زندگی فکر کردهای. وقتی که میفهمی همه چیز بیمعناست، بعد به این نتیجه میرسی که خیلی هم نمیتواند بیمعنا باشد. چون تو میدانی بیمعناست و همین آگاهی تو از بیمعنا بودن، تقریبا معنایی به آن میدهد. شاید بی آن که بفهمی در جستجویی معنایی هستی برای زندگی، یا درک بی معنایی زندگی، بدبینی خوشبینانه. و با این تضادهاست که زندگی قابل تحمل میشود. درد و لذت، خوشی و ناخوشی.صبر کردیم و صبر میکنیم. همهمان. مردم تمام عمرشان انتظار میکشند، انتظار میکشند که زن, ...ادامه مطلب